مادرم گریه کرده بود و رنگ پدرم پریده بود. دایی ام هم طبق معمول با دستش به پیشانی اش میزد و وای وای میکرد.
با هزار بدبختی توی جوب پر از کثافت، دو سه تا از تیله ها رو پیدا میکردیم. دوباره میرفتیم سراغ اصغر عینکی
سریع چاقو رو گرفتم ازش و دستش رو پیچ دادم، به همسرم گفتم زنگ بزن صدو ده زنگ بزن پلیس،