موضوع انشاء خاطره از مسافرت

  • نویسنده مطلب :
  • 12 اردیبهشت 1403 - 18:19
موضوع انشاء خاطره از مسافرت

مادرم گریه کرده بود و رنگ پدرم پریده بود. دایی ام هم طبق معمول با دستش به پیشانی اش میزد و وای وای میکرد.

ما یعنی من و پدر و مادرم و دایی احمد و زندایی ام پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت، به مشد موقدس

یک روز صبح که از خواب برخیزیدیم همگی باهم به حرم امام رضا علیه سلام رفتیم آنجا بسیار شلوغ بود، و من دست پدرم را گرفته بودم که گم نشویم.

ناگهان فهمیدم پدرم مرا گم کرده است. خیلی عصبانی بودم، رفتم پیش یک نگهبان و گفتم من رضا هستم و پدرم مرا گم کرده و اسمش علی است، اگر میتوانید با بلندگو او را صدا کنید.

آن مرد نگهبان و مهربان خندید و به من گفت تا روی صندلی بنشینم. ناگهان او با بلندگو گفت پسر بچه ای به نام رضا گم شده است. من به او گفتم من که گم نشده ام مگر نمیبینی همینجا هستم. بابای من گم شده است. من پیش شما آمده ام او را پیدا کنید.

او باز لبخندی زد و برایم یک آبمیوه و شکلات آورد و من نگه داشتم تا وقتی خانواده ام پیدا شدند به آنها بدهم چون مادرم مرا گم میکند فشارش می افتد.

جلوی در نگهبانی قدم میزدم و یک دفعه دیدم پدر و مادرم و دایی و زندایی ام دارند میایند و خیلی ترسیده بودند، مادرم گریه کرده بود و رنگ پدرم پریده بود. دایی ام هم طبق معمول با دستش به پیشانی اش میزد و وای وای میکرد.

آنها فهمیده بودند که نباید دست مرا ول کنند چون مرا گم میکنند. به خاطر همین که بیشتر ناراحت نشوند به آنها گفتم عیبی ندارد دیگر دست مرا ول نکنید. و آبمیوه را به مادرم دادم تا فشارش بالا رود. و همگی خوش و خرم به هتل برگشتیم.

خانوم معلم، ما از این مسافرت یاد گرفتیم که پدر مادرها نباید دست بچه هایشان را ول کنند تا گم شوند.

این بود انشای من. رضا محمدی کلاس سوم ب طبقه دوم خانوم احمدی

خاطرات طنز
لینک کوتاه : https://www.labtanz.ir/?p=5

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.